در تاریخ ۶ جولای ۱۹۴۶ خانواده ای از قشر ضعیف جامعه در پی دردی که زن حامله ی خانواده به او وارد شده بود راهی بیمارستان نه چندان مطرح هلز کیچن نیویورک شدند و در آنجا دکترها اعلام کردند وقت زایمان زن فرا رسیده است...
در حین زایمان بچه که پسر بود به طور باورنکردنی حاضر نبود به این دنیا قدم بردارد تا جایی که پزشکان مجبود شدند از دستگاه استفاده کنند...اما این پایان ماجرا نبود زیرا نا بلد بودن یکی از پرستارها باعث شد دستگاه مربوطه به صورت بچه آسیب جدی وارد کند...
مادر و پدر بچه  که به ترتیب نامشان ژاکلین و فرانک بود وقتی این خبر را شنیدند بسیار نارحت شدند تا جایی که ژاکلین افسرده شد و معتقد بود این بد یمنیست و باعث میشود پسرشان در زندگی هیچ گاه موفق نباشد!!! بر اثر این اتفاق عصب سمت راست لب بچه از کار افتاد بنابراین او کنترل آن قسمت را هیچ وقت نداشت...
آنها برای پسر جدیدشان نامی نیز انتخاب کردند و آن نام سیلوستر بود...
روزها گذشت و سیلوستر به مرور زمان بزرگ و بزرگتر شد تا جایی که زمان مدرسه فرا رسید...
سیلوستر در مدرسه بسیار شر و شیطون بود تا جایی که مادرش مجبود بود در سال ۴...۵ بار مدرسه اش را عوض کند زیرا او از مدرسه دائم اخراج میشد...
زندگی به سختی میگذشت و پدر خانواده با شغل آرایشگری مخارج را به سختی تامین میکرد و در این میان در سال ۱۹۵۵ پسر دوم آنها نیز به دنیا آمد که نامش را فرانک جونیور انتخاب کردند...
و اما سیلوستر به هر طریق خود را به دبیرستان رساند...او در مدرسه لقب بزن بهادر پیدا کرده بود و همه ی دوستانش اعتقاد داشتند روزی او به خاطر شلوغ کاریهایش با صندلی الکتریکی اعدام خواهد شد...

وضع اقتصادی نافرجام خانواده و فشارهای اجتماعی نوعی باور در وجود سیلوستر تداعی کرد...او باور داشت میتواند روزی کار بزرگی انجام دهد و برای خود و خانواده اش اعتبار کسب کند اما هر وقت این موضوع را با دوستانش در میان میگذاشت مورد تمسخر آنان قرار میگرفت وبه همین خاطر مجبور میشد برای بی احترامی آنها به باورش آنها را حسابی ادب کند!!...
روزی سیلوستر در پیاده رو قدم میزد و در رویای آینده ی خویش بود که بیلبورد سینمایی توجهش را جلب کرد او تا دقایقی به تابلو خیره بود و بعد آن به خودش آمد او تصمیم گرفت وارد دنیای سینما شود...
وقتی سیلوستر از تصمیم خود در خانواده گفت چنان مورد توجه قرار نگرفت اما با این حال او برای تحصیل به میامی رفت و در دانشگاه آنجا ثبت نام کرد...
روزها گذشت خرج و مخارج سیلوستر بسیار بود و او مجبود بود شغلهای مختلفی را برای گذران زندگی انجام دهد او حتی حاضر شد به عنوان نظافتچی قفس شیر در باغ وحش مشغول شود کاری که هرکسی انجامش نمیداد...
سیلوستر که از نام خود بیزار  بود و مایل بود او را با نام اسلای (آب زیر کاه) صدا کنند بالاخره فارغ التحصیل شد اما خودش هم میدانست این کافی نیست و در اقیانوس هالیوود داشتن مدرک دانشگاهی چنان مهم نیست بنابراین عازم هالیوود شد...
او به استودیو های زیادی سر زد اما موقعیت و جو آنجا آنطور که فکر میکرد نبود و سخت تر از این صحبتها بود...

بالاخره اسلای در سال ۱۹۷۰ با ۲۳ سال سن برای بازی در فیلم پ**نو میهمانی خانه گیتی و شاگردان انتخاب شد و در نقش یکی از شاگردان در این فیلم درجه پایین ظاهر شد ...این فیلم اولین تجربه ی اسلای بود که مقابل دوربین بازی میکرد...اما فیلم بسیار ضعیف و رده پایین بود و حتی اکران هم نشد...

اما بازی در فیلم جایی برای پنهان شدن نیست برای اسلای فرصت مناسبی بود زیرا او در این فیلم یک نقش نسبتا مهم را ایفا میکرد هرچند این فیلم هم اصلا قابل دفاع نبود...

اسلای دائم در حال سر زدن به استودیوهای فیلم سازی بود تا این که در سال ۱۹۷۱ در کمدی ابرومند وودی الن با نام موزها در نقش کوتاهی به ایفای نقش پرداخت...او در این فیلم در یک سکانس حضور داشت و نقش یک اوباش در قطار مترو را دارا بود و مهمترین نقش او ترساندن آلن بود که البته آلن بعد ها اعتراف کرد در آن سکانس حسابی لرزیده بوده است...

کلود دیگر فیلمی بود که اسلای در آن باز هم در یک نقش کاملا فرعی ظاهر شد...بازیگر اصلی این فیلم دونالد ساترلند بود...
وقتی اسلای برای بازی در نقش یکی از نقش های کوتاه پدر خوانده انتخاب شد او بسیار خوشحال شد اما تغییر در فیلمنامه باعث حذف نقشی شد که قرار بود اسلای آن را ایفا کند...

در سال ۱۹۷۴ اسلای در یکی از نقش های اصلی فیلم اربابهای فلت بوش به ایفای نقش پرداخت او کاراکتری خشن با تام استنلی بود که البته این فیلم هم فیلمی رده پایین به حساب می آمد اما به هر حال این اولین بار بود که چهره ی اسلای روی بیلبوردهای سینما نمایان میشد...در این بین آشنایی اسلای با ساشا ژاک باعث شد او در تاریخ ۱۷ می با ساشا ازدواج کند و خانواده تشکیل دهد...

سال ۱۹۷۵ برای اسلای که بازیگری درجه چندم بود سال پر باری بود...او ابتدا در فیلم زندانی کوچه ی دوم باز هم در نقشی بسیار کوتاه ظاهر شد...

اما بازی در فیلم کاپون برای او بسیار مناسب بود زیرا نقشش در این فیلم کمی مهم بود او نقش فرانک نیتی یکی از زیر مجموعه ی یک باند مافیا را ایفا میکرد...
اسلای اصلا فکر نمیکرد هدفش اینقدر سخت باشد او برای پیشرفت بسیار زحمت کشیده بود اما حاصلش بازی در چند فیلم درجه چندم و نقشهای کوتاهی بود که او را در ذهن کسی جای نمیداد...فشار اقتصادی زیادی هم به روی او و همسرش ساشا بود...

از اسلای برای بازی در نقش منفی  مسابقه مرگ ۲۰۰۰ دعوت شد و او هم این پیشنهاد را پذیرفت...شاید این مهمترین نقش او تا آن زمان به شمار میرفت...البته فیلم انچنان مورد توجه منتقدان قرار نگرفت اما فروش قابل قبولی داشت...

اسلای که به آینده ی کاریش امیدوار شده بود در فیلم بدرور عشق من باز هم در یکی از نقش های اصلی فیلم بازی کرد که تا حدی باعث شد دیده شود تا جایی که نامش در فهرست بازیگران اصلی جای گرفت...
اما داستان به خوبی پیش نرفت زیرا بعد از این غیر از بازی در نقشهای کوتاهی در سریالهای تلویزیونی دیگر هیچ پیشنهادی به اسلای ارائه نشد و او هم هرچقدر به این در و آن در زد نتوانست کاری انجام دهد...مشکلات مالی اسلای و همسرش تمامی نداشت از طرفی هم مادر و پدر اسلای با نامه هایی که میدادند خواستار برگشت فرزندشان بودند و معتقد بودند این مسبر به جایی نمیرسد...اما اسلای پافشار تر از این حرف ها بود...

بازی در فیلم گلوله آتش نه از نظر اعتبار و نه از نظر اقتصادی برای اسلای موفقیت آمیز نبود و فیلم کاملا ضعیف و خنثی بود...
یک شب اسلای با نا امیدی در حال پرسه زدن در خیابانها بود تا جایی که تبلیغات بازی بوکس محمد علی کلی را با یک بوکسور گمنام میبیند و وقتی میفهمد بلیط سکوهای تماشاگران رایگان است تصمیم میگیرد برای گذران وقت به آنجا برود...
در این مسابقه کلی به سختی از سد رقیبش میگذرد و در پانزدهمین راند موفق میشود او را شکست دهد د حالی که همه پیش بینی میکردند کلی در راند دوم حریف را ناک اوت کند...
همین مسئله باعث میشود جرقه ای در ذهن اسلای زده شود او بلافاصله به خانه میرود و دست به قلم میشود تا اولین فیلمنامه ی عمرش را بنویسد فیلمنامه ای که در عرض ۳ روز نوشته شد و اسلای بسیار به این فیلمنامه امیدوار بود بنابراین راهی استودیو های فیلمسازی میشود تا شاید فیلمی کم خرج آن هم فقط برای شبکه خانگی ساخته شود و خودش هم نقش اول باشد اما هیچ استودیویی حاضر به ساخت فیلمی با چنین فیلمنامه ای نبود زیرا معتقد بودند ساخت فیلمی با موضوع بوکس جالب توجه تماشاگران نیست اما آنهایی هم که راضی میشدند اصلا پیشنهاد اسلای مبنی بر نقش اول بودن خودش را قبول نمیکردند...

ایروین وینکر تهیه کننده ی خوش نام آن زمان حاضر شد روی این فیلمنامه سرمایه گذاری کند اما او هم مثل بقیه شرطش این بود که اسلای فیلمنامه را به او بفروشد و کاری به ادامه ی ماجرا نداشته باشد حتی او رقم ۵۰ هزار دلار را به اسلای پیشنهاد کرد که برای اسلای که آن زمان فقط ۱۰۶ دلار داشت بسیار وسوسه کننده بود اما با این حال قبول نکرد و وینکر را که حسابی از فیلمنامه خوشش آمده بود را مجاب کرد که خودش نقش اول باشد...
برای شخصیت های فیلمنامه ی اسلای که نامش راکی بود بازیگرانی نظیر تالیا شیر (که با بازی در فیلم پدر خوانده شهرتی دست و پا کرده بود) برت یانگ کارل ویدرز و بازیگر با تجربه برگس مردید(در نقش میکی) انتخاب شدند و کارگردانی فیلم هم به جان جی آویلدسون رسید...
فیلمبرداری فیلم ۱ ماه به طول انجامید بودجه ی فیلم رقم نا چیز ۵/۱ م دلار بود که البته برای سرمایه گذاری به روی بازیگر درجه چندم رقم زیادی هم بود...
اسلای داشت بزرگترین قدم زندگیش را بر میداشت موضوعی که شاید زمان فیلمبرداری هم فکرش را نمیکرد... او برای این فیلم ۲۲ هزار دلار دستمزد گرفت...
بالاخره راکی در تاریخ ۳ دسامبر ۱۹۷۶ اکران شد و در عین ناباوری فروش فوق الاده ای داشت منتقدان فیلم را میپرستیند این فیلم ۱۱۷ م دلار فقط در امریکا فروخت نام اسلای به روی مجلات معتبر رفت و بسیاری معتقد بودند اسلای راه صد ساله را یک شبه پیمود...
موفقیت او به حدی بود که یک منتقد نامدار هالیوود به او لقب مارلون براندو دوم داد...
بعد از این همه نگاهی خاص به سیلوستر استالون داشتند...
او بعد از اکران راکی که فیلمی در ژانر ورزش بود سیگار را ترک کرد و مصرف مشروبات الکلی را به حداقل رساند و ورزش جزئی از زندگیش شد...
همانسال فیلم میهمانی در خانه گیتی (۱۹۷۰) به اسب ایتالیایی(لقب کاراکتر راکی) تغییر یافت...و تهیه کنندگان آن خواستار اکران آن شدند که با پافشاری استالون این اتفاق نیفتاد
موفقیت استالون و پشتکار او باعث شد که در مدارس امریکا دائم از او برای رسیدن به هدف مثال زده شود...
بعد از آن موفقیتهای استالون سال به سال ادامه یافت...
                                                                                                                            
                                                                                                       ادامه دارد...