" یک گلوله در سر "فیلم متفاوتی است از این جهت که با ۹۹٪ فیلمهای سیلوستر استالون فرق دارد و آن فرق اساسی این است که اسلای هرچند در این فیلم هم نقش اول را به عهده دارد اما به هیچ عنوان قهرمان نیست و کاملا دلسنگ است ! که شاید این باعث شده این فیلم به مزاج بیشتر اکشن دوستان خوش نیاید...
اما به راستی این تغییر در کاراکتر جدیدی که اسلای خلق کرده بسیار جالب توجه است و به شخصه به عنوان یک تماشاگر از آن لذت بردم...
اما بهتر است کمی تخصصی تر به این فیلم بپردازیم و به دور از هر جانب داری نکات مثبت و منفی این فیلم را مورد ارزیابی قرار دهیم...

فیلمنامه :

فیلمنامه این فیلم نوشته الکساندرو کامون است که مشخصا نویسنده کارامدی است اما " یک گلوله در سر " الهام گرفته از یک کتاب گرافیکی است و نگارش فیلمنامه آن آنهم طوری که از حال و هوای داستان اصلی دور نشود بسیار سخت است مطمئنا نگارش فیلمنامه ایی که در آن یک پلیس و یک آدمکش که به خون هم تشنه هستند با هم همکاری میکنند بسیار کج دار مریز است و اگرکمی از خط دور شود فیلم تبدیل به یک جوک میشود...
در این فیلم سعی شده به دور از فیلمهای قهرمان محور که عموما داستانهای خطی و ساده ای دارند کمی داستان را پیچیده و جذاب کنند اما به هرحال آن حس و دلیل فوران خشم شخصیت اصلی پابرجاست و آن هم چیزی نیست جز انتقام...
شاید فیلمنامه بسیار سعی دارد برای جلوگیری از تکرار روند تندی داشته باشد اما همین باعث میشود نقطه اتصال آدمکش و پلیس کمی دور از واقعیت به نظر برسد و باور پذیر نباشد...
اما به حق باید به این نکته اشاره کرد که در این فیلمنامه تعداد کاراکتر ها بسیار دلچسب چیده شده اند و زیاد و کم نیستند و دقیقا جوری است که بیننده انتظار دارد .
زمانی که دیگر شخصیت شناسی تماشاگر تکمیل میشود دیگر خبری از کاراکتر و شخصیت های جدید و زائد نیست...
اما به هرحال وجود بسیاری از کلیشه ها مانند دزدیدن عزیز کاراکتر اصلی و یا حس انتقام جویی بی حد او و حتی پلیس داستان در این فیلم نیز احساس میشود که شاید با حال و هوای فیلم نا همخوانی داشته باشد...

کارگردانی :

انتخاب والتر هیل به عنوان کارگردان فیلم توسط سیلوستر استالون یک انتخاب اشتباه بود و این را میتوان زمان مشاهده فیلم دید...
حال و هوای فیلم کاملا مشخص میکند که هدف فیلم اکشن محض نیست و قرار است در کنار یک داستان گیرا کمی اکشن به آن اضافه شود ...
در این فیلم صحنه های اکشن اصلا قرار نیست به مانند فیلمهایی مثل سری " بی اهمیتها " وجود داشته باشد  اما اصرار والتر هیل به اینکه تمرکز خود را فقط روی این صحنه ها قرار دهد عجیب است...البته کیفیت صحنه های اکشن بسیار زیباست اما اینکه چنین داستانی میتوانست توسط کارگردان بسیار زیبا روایت شود واقعا به چشم میخورد...
والتر هیل قصد دارد فیلم را کمی به تلخی بکشاند اما این درست نیست زیرا این فیلم آنچنان تلخ نیست اما هیل قصد دارد هرطور شده فضای این فیلم را تیره کند و این حتی با روایت دو سوم فیلم در شب بسیار به چشم میخورد...
حس وجود عدم اعتماد بین آدمکش و پلیس میتوانست بسیار زیباتر پرداخته شود نه در بین دیالوگ هایی که بیشتر شبیه شوخی است و بیننده مطمئن میشود پایان فیلم چگونه خواهد بود و طوری است که پایان قابل پیش بینی است...
اما انصافا نباید پرداخت درست والتر هیل به کاراکتر جیمز بوبو ( آدمکش ) را زیر سوال برد...
فیلم امتیازی که دارد این است که اصلا خسته کننده نمیشود و انگار توسط هیل بسیار خوب روغن کاری شده است و روان پیش میرود !!
فینال فیلم نیز در حد خودش قابل قبول است شاید اگر این فیلم در زمان اوج ایده های والتر هیل در دهه ۸۰ و یا ۹۰ ساخته میشد بسیار بسیار بسیار زیباتر میشد...
اما در آخر اکشن فیلم در بیشتر مواقع قابل قبول است...

شخصیت ها :

همانطور که گفتیم اسلای در این فیلم قهرمان نیست و این موضوع را بارها عنوان میکند...اما چیزی که کمی توی ذوق میزند این است که بارها اصرار میشود که آدمکش را شخصی سنگ دل ببینیم که تمام عمر خود را آدم کشته تا پول بگیرد اما به یک باره چه میشود که بدون دلیل دختری را حین کارش نمیکشد ؟ دلیل اینکه برای خود شاهد میتراشد چیست ؟! آیا آدمکشی که عمر خود را با این کار گذرانده است حال برای خالکوبی روی بدن دختر غریبه که شبیه خالکوبی دخترش است او را نمیکشد و خودش را اینقدر راحت به خطر می اندازد ؟ این اتفاق دقیقا زمانی می افتد که بیننده در حال شناخت شخصیت های فیلم است و وقتی چنین چیزی میبیند دیگر تعریفهای همه از سنگ دل بودن آدمکش روی بیننده اثری ندارد و با توجه از شناختی که از اسلای داریم بازهم او را یک قهرمان احساساتی میبینیم هرچند به مرور سعی میشود آدمکش را واقعا سنگ دل برای دشمنانش نشان دهند و البته موفق هم است اما خوب اگر از اول چنین شناختی برای تماشاگر تداعی میشد فیلم بسیار مهیج تر و غیر قابل پیش بینی تر میبود که البته این بیشتر ضعف فیلمنامه میباشد وگرنه کشتن و یا نکشتن آن دختر هیچ الزامی نداشت و حتی حضور او در آن صحنه اصلا ضروری نبود و میتوانست اگر قصد رساندن مفهوم مقصود بود به طور دیگری پرداخت میشد...
رابطه آدمکش و پلیس کمی باور ناپذیر است هرچند دلیل هر دو نفر قابل قبول است اما به حدی کم به آن پرداخته میشود که اصلا نمیشود درکش کرد و اگر بیننده خود تفکر کند بهتر درکش میکند که چرا وقتی آدمکش پیشنهاد همکاری پلیس را رد میکند و اصرار میکند حرف آخرش همین است بعد به یک باره جون پلیس را نه تنها نجات میدهد بلکه به یکباره اصرار زیادی دارد که با هم باشند ...
اما از اینها گذشته رابطه شیمی این دو بسیار زیباست...
دیالوگهای بین این دو شخصیت واقعا جذاب است و تماشاگر وقتی این دو پیش هم هستند واقعا از دیدنشان لذت میبرد...
بدترین شخصیت فیلم هم کیگان است که جیسون ماموا نقشش را ایفا کرده است...
ماموا در این کاراکتر که بسیار سطحی و خط صافیست هیچ چیز اضافه نکرده و همان کاراکتر خام اولیه را تحویل میدهد ...
به طور مثال این شخصیت به شخصیت بدمن فیلم " آدمکشها " بسیار شبیه است که در آن فیلم انتونیو باندراس مقابل اسلای بود. اما دیگر مقایسه و نتیجه گیری را به عهده خودتان میگذارم...

در کل :

فیلم در کل قابل قبول است و اگر این فیلم زمان اولیه اکران در همان سال ۲۰۱۲ اکران میشد موفق تر بود و قربانی استراتژی اشتباه کمپانی برادران وارنر نمیشد همچنین اینکه این فیلم را برای گروه سنی R  یعنی ۱۸ سال به بالا ساخته اند عجیب است زیرا این فیلم غیر از صحنه های جنسیتی و الفاظ سنگین که بود و نبودشان فرقی ندارد چیز دیگری ندارد زیرا لزومی ندارد و اگر این دو مشخصه را نداشت برای افراد بالای ۱۳ سال اکران میشد و مطمئنا بازتاب موفق تری داشت
این فیلم صحنه های عظیم اکشن ندارد و بیشتر به روی اکشن فردی تمرکز دارد که این به فرم بدنی خوب اسلای برمیگردد و این کاملا بالعکس فیلم " اخرین ایستادگی " با بازی آرنولد شوارزنگر بود که همزمان با این فیلم اکران شد ...
شاید اگر چاشنی های این دو فیلم با هم ادغام میشد اثری موفق پیش روی دوستداران بود...